نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





خدایا

یـــــــا کســــی را بــــه مـــا نـــده

یـــــــا اگــــــــر مــــــیدهــــــــی

دیـــــــگر از مـــــا نگیــــــــــر

آدمــــها هـــــم هـــدیـــه را پــــس نمی گیــــرنــــد

تــــــو کـــــه دیــــــگر خــــــدایـــــی

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:28 قبل از ظهر | |







آهای مردم

عاشقش نشوید

به اندازه همه تان عاشقی کردم برایش . . .

.

.

.

دلم را

به روی عالم و آدم بسته ام

مگر ” دلبستگی ” همین نیست؟

.

.

.

آنقدر زیبا عاشق شده ای که آدم لذت میبرد… از این همه خیانت . . .

.

.

.

می گویند:

خوش به حالت!

از وقتی که رفته حتی خم به ابرو نیاوردی…!

نمی دانند بعضی دردها

کمر خم می کنند، نه ابرو…!

.

.

.

کاش کسی باشد تا بغضهایم را قبل از لرزیدن چانه ام بفهمد
کاش . . .


[+] نوشته شده توسط هانی در 10:59 بعد از ظهر | |







فریدون فرخزاد

شیاطین گفتگو با تیشه کردند

و او را رهسپار بیشه کردند

نمیدانم بگوش او چه گفتند

که او را نیز غارت پیشه کردند

بمیرم من برای سرو هایی

که در این روزگاران ریشه کردند.


[+] نوشته شده توسط هانی در 2:8 قبل از ظهر | |







شیرکو بی که س

هه‌ر خۆشییه‌ک

 

له‌به‌ر ئه‌که‌م ..،


یان قۆڵه‌کانی درێژه ‌..


یاخود کورته‌ ..

 

یاخود فشه ‌..

 

یاخود ته‌نگه‌ ..،

 

به‌ به‌ری من ..!

 

هه‌ر خه‌مێکیش

 

له‌به‌ر ئه‌که‌م ..،

 

ڕێک ئه‌ڵێی بۆ من کراوه‌

 

له‌ هه‌ر کوێ بم ..!

                                                   


[+] نوشته شده توسط هانی در 12:45 قبل از ظهر | |







حوا که باشی

حتی خدا هم اگر سیب بیاورد

چیزی بجز آغوش آدم آرامت نمیکند


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:27 بعد از ظهر | |







 هــــرگــ♥ــز بـه خـاطـر مـــردم تغـیـیـر نـــکـــن

ایـن جمـــاعـت هـرروز تــ♥ــورا طـور دیگـری میـخـواهـنـــد....مـردم شهـری کـــه همـه در آن میلنــگند "

به کســی که راسـ♥ــت راه میـــرود میخنـدنـد"


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:8 بعد از ظهر | |







بر عکس فلش مموری ها که روز به روز کوچکتر می شوند و پرظرفیت تر
بعضی آدم ها روز به روز بزرگتر می شن و . . .
بی ظرفیت تر . . .


[+] نوشته شده توسط هانی در 11:52 بعد از ظهر | |







عروسکش را یادت نرود بالای اخرین اجر بگذار


[+] نوشته شده توسط هانی در 6:26 بعد از ظهر | |







پیشگو نبودم و نیستم!!
اما...
حرف هایم را خلاصه میکنم..
از اولش هم آخرت معلوم بود
!!


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:1 بعد از ظهر | |







هوا شناسے ڪه هیچ ... ،
هیچ خدانشناسے هم نفهمید ،
هواے {בلــ ــ ــم} چقدر پَس است . . .



[+] نوشته شده توسط هانی در 7:16 بعد از ظهر | |







داستان اثبات عشق

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:59 بعد از ظهر | |







 نَـــــه َچتــــر بآ خودتــــ دآشـــــتی ُنــــه روزنـــــــآمه ونـــــَــــــــه چمـــــــــدآنـــ کــــــه عآشـــــقتـ شُــــــدم

                  از کُجـــــــــــــآ بآیـَـــــــــد میــدآنستَــــــمـــــ مُســــــــآفـــــــــری....

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 10:19 قبل از ظهر | |







همیشه راهی وجود دارد تا دیگران را نشکنیم


[+] نوشته شده توسط هانی در 8:44 بعد از ظهر | |







واژگان واژگون


 اینجا سرزمین واژگان واژگون است جایی که .............

 

گنج،جنگ میشود...!!

 

درمان،نامرد میشود...!!

 

قهقه،هق هق میشود...!!

 

رام،مار میشود...!!

 

بابک،کباب میشود...!!

 

اما..............

 

 "دزد همان دزد است ودرد همان درد...................................

 

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 7:34 بعد از ظهر | |







رفتار عاشقانه ی زن را باید از دلتنگیش فهمید

از شوقٌ بی تابیش برای دیدار!

از حس کودکانه اش برای آغوش!

از خجالتش برای بوسه گرفتن...

زن بی دلیل بهانه نمیگیرد زن بی دلیل گریه نمیکند شاید بهانه ی نداشتن دستان گرمی را دارد که دستانش را بگیرد

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:20 قبل از ظهر | |







زن

زن رو باید بغل کرد و بی دلیل بوسید
حتی وقتی آرایش نداره
موهای دست و پاش یه کم در اومده
دو روز وقت نکرده ابروهاشو برداره
موهاشو برات براشینگ نکرده
پیژامه ت رو پوشیده
و خودشو گوله کرده تو تخت
تو جای خالیِ تو که هنوز گرمای تنتو داره
که سرشو فرو کرده تو بالشت
که بوی تنتو -نه ادکلنت- بوی تنتو با لذت
با هر نفسش بکشه توی ریه هاش
زن رو باید بغل کرد و تو بغل نگه داشت
و با همه شلختگی ظاهریش عاشقونه بوسش کرد
تا احساس امنیت کنه که مردش همه جوره دوسش داره

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:27 بعد از ظهر | |







خوش به حال نابینا

بس که نا دیدنی از مردم دنیا دیدم


روشنم گشت که آسایش نابینا چیست


[+] نوشته شده توسط هانی در 6:17 بعد از ظهر | |







اینجا سرزمینی است که پشت دوستت دارم های مردمش هم نوشته شده : ساخت چین

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 6:9 بعد از ظهر | |







واااااااااااااااااااااا

یه روز موبایلم زنگ خورد گفتم بفرمایید الووو.فوت كرد!گفتم اگه مزاحمی یه فوت كن اگه میخوای با من دوست بشی دوتا فوت كن .دوتا فوت كرد.
اگه زشتی یه فوت كن اگه خوشگلی دوتا، دوتا فوت كرد .
اگه اهل قرار نیستی یه فوت كن اگه هستی دوتا، دوتا فوت كرد .
من فردا میخوام برم رستوران اگه ساعت 12 نمیتونی بیای یه فوت كن اگه میتونی بیای،دوتا فوت كرد .
فردا صبح حسابی بخودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم فكرم همش به قرار امروز بود.از خونه در میومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار میای خونه؟اگه نمیای یه فوت كن اگه میای دوتا فوت كن


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:57 قبل از ظهر | |







اگر دیوانگی نباشد پس چیست؟؟!!!

وقتی در این دنیا یه به این بزرگی

دلت فقط هوای یک نفر را میکند .....

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:7 قبل از ظهر | |







به سلامتــــیه همه اونایی که حجب و حیــــا تو خونشونه

نه تو ظاهــــرشون..


[+] نوشته شده توسط هانی در 9:13 بعد از ظهر | |







خــدایـــا ...دنیــایت شـهـوت سَـــرایـی شــــده بـــــرای خـــــودش...نمیخــــــــواهی فیلتــــرش کنـــی ؟؟؟...


[+] نوشته شده توسط هانی در 7:27 بعد از ظهر | |







چه قـدر بـَده كه تـو می تـونی خـودتـو خـر كنـی ،

 

 داغـون كنـی ،

 

 بـدبخت كنـی،

 

 امـا نمی تونـی خـودت ُ بغـل كنـی . . .

 

 آروم كنـی . . .

 

 از تنهـایـی دربیـاری !!!

 

 . . . خدایـ ـ ـ ـ ـا اینـم شـد زنــــــــــــدگـی. . . ؟!!!


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:16 بعد از ظهر | |







نیم کیلو باش ولی مرد باش


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:6 بعد از ظهر | |







خیلی از یخ کردن های ما از سرما نیست

لحن بعضیا زمستونیه


[+] نوشته شده توسط هانی در 2:51 قبل از ظهر | |







خواهش شیطان

روزگاریست شیطان فریاد میزند:

آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:10 قبل از ظهر | |







صبر کن ای سهراب

صبر کن سهراب
گفته بودی قایقی خواهم ساخت
قایقت جا دارد؟
من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم...
آری تو راست میگویی:
آسمان مال من است
پنجره, فکر, هوا, عشق, زمین مال من است
اما سهراب تو قضاوت کن!!!
 بر دل سنگ زمین جای من است؟
من نمیدانم که چرا این مردم، دانه های دلشان پیدا نیست...
کجایی سهراب؟
آب را گل کردند
 چشم ها را بستند و چه با دل کردند...
 وای سهراب کجایی آخر؟
زخم ها بر دل عاشق کردند، خون به چشمان شقایق کردند...
 تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند، همه جا سایه ی دیوار زدند...

وای سهراب دلم را کشتند
کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است! دل خوش نایاب است!
دل خوش سیری چند؟!
صبر کن سهراب
قایقت جا دارد؟
من را نیز با خود ببر


[+] نوشته شده توسط هانی در 10:15 بعد از ظهر | |







دیگر از من چه میخواهی

قلبم را به بازی گرفتی و بعد رهایم کردی ، غرورم را شکستی ، اشکهایم را درآوردی، یک عالمه غم و غصه در دلم نشاندی ، مرا نا امید از زندگی کردی.
دیگر از من چه میخواهی ای عشق؟
تو رهایم کردی اما هنوز هم یاد و خاطره هایت در قلبم مانده است ، به آْنها نیز بگو مرا رها کنند . خسته شدم از نوشتن کلام دروغین عشق.
خسته شدم از عشق نوشتن ! از نوشتن کلمه ای که در این زمانه وجود ندارد !
دیگر از من چه میخواهی ای عشق؟
فراموشم کن ، هم یاد و خاطره های با هم بودنمان و هم نام مرا.
نمی دانم چرا از عشق می نویسم ، از کلمه ای که بی هویت است.
اما آنچه دلم میگوید همین است : نفرین بر عشق.
دلم دیگر از عشق و عاشقی بیزار است و دیگر حوصله به غم نشستن و یا دلتنگی و درد دوری یا انتظار را ندارد.
میخواهم تنهای تنها باشم و با رویاهای تنهایی ام زندگی کنم.
نه غمی در دل داشته باشم و نه دردی ! نه از فرداهای بی عشق بودن هراسان باشم و نه ثانیه های پر ارزش زندگی را با یاد و خاطره های عشق به هدر دهم.
میخواهم تنهای تنها باشم ، آنقدر تنها باشم که دیگر تنهاتر از من کسی نباشد.
به جای اینکه  به ساعت بنگرم تا لحظه دیدار  با عشق فرا رسد ، در گوشه ای مینشینم و به آسمان آبی و لحظه غروب و طلوع خورشید می نگرم.
تنهایی با اینکه پر از درد است ، اما درد عاشقی پر درد تر از درد تنهاییست.


[+] نوشته شده توسط هانی در 6:17 بعد از ظهر | |







 آدم فهمیده ای بود ! خوب می دانست کجاها خودش را به نفهمی بزند

.....................

 ان کس را که دوست داشتم خیلی ادم باگذشتی بود...از من هم گذشت

.................

 آنقدر پیش این و آن از خوبــــــــی هایش گفتم که وقتی سراغش را می گیرند شرم دارم بگویم تنهایــــــــم گذاشت!

....................

 او سِــوم شخـص مُفــرد نَبــود او تَمــامـ زندگــی مَنـ بوووود


[+] نوشته شده توسط هانی در 4:15 قبل از ظهر | |







عشق پاک

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

... د: اه... اصلا باهات قهرم.
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
د: ... واقعا که...!!!

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟
د: لوووووووس...
پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !
د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟
پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی
نقطه ضعف میدی دست من!
د: من از دست تو چی کار کنم...
پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن
بیست و یکم من!!!
د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.
پ: صفای وجودت خانوم .
د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های
کتاب
فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونهبه شونه ات راه رفتن و
دیدن نگاه
حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!
پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای
بستنیهای
شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش
بودم...!
د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟
پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی
دستام گره می خوردن... مجنون من.
پ: ...
د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟
پ: ......
د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...
پ: .........
د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...
پ: خدا ن... (گریه)
د: چرا گریه می کنی...؟؟؟
پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟
د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند
دیگه...، بخند...
زود باش بخند.
پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟
د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .
پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم .
د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟
پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی
خوب آوردم.
د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.
پ: ...
د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟
پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!،
یک شیشه گلاب!
و یک بغض طولانی آوردم...!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!
اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.
نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور...
امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....
دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم
نباش...!
نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:24 قبل از ظهر | |







نامم را پدرم انتخاب كرد!نام خانوادگي ام رايكي ازاجدادم !

ديگر بس است راهم راخودم انتخاب خواهم كرد


[+] نوشته شده توسط هانی در 4:20 قبل از ظهر | |







بیاشیرین خوش ذاتم،منم فرهاد غم تا بیخ...
درون این مدرنیته ، با شلوار و موهاي سیخ... !
ولی باروحی بااحساس،واین افکار مفهومی
وفایی از دلِ شعرها، صفاي شاعر رومی...
اگر چه با جماعتها، همیشه گرم و همرنگم
همیشه منکر عشقم! ولی بی عشق میلنگم!...
بیاشیرین خوش ذاتم، درونم یکسره درده
هنوزم بی تو در بازي هواي معرکه سرده...
...
واسه این کوه کن خسته، کمی از قله پایین باش!
بزن تو دهن تاریخ! جدا از رسم دیرین باش... 


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:25 قبل از ظهر | |







روز اول گل سرخی برام اوردی گفتی برای همیشه دوستت دارم روز دوم گل زردی برایم اوردی گفتی دوستت ندارم روز سوم گل سفیدی برایم اوردی و سر قبرم گذاشتی و گفتی منو ببخش فقط یه شوخی بود 


[+] نوشته شده توسط هانی در 4:57 قبل از ظهر | |







نسرین بهجتی

تو آنسوی ریل ... من این سو

هر بار که دستم را بسویت دراز کردم

قطاری از میان ما رد شد !

....................

چشمهای زیبایت هرگز بمن دروغ نمی گویند

پس لطفا وقتی بمن میگویی دوستت دارم

چشمانت را ببند! 

......................

تو سخن میگفتی

و حرفهای تو شعر می شد

شعر من !

مرا ببخش عزیزم

وقتی که کتابهای شعرم را به جای تو

 

 برای مردم امضا میکنم !

...........................

بس که نام ترا سینه زدم

خورشید هم برای من ناز می کند !

لعنتی فکر می کند

گل آفتابگردان منم !

............................

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 4:48 قبل از ظهر | |







هرکه عاشق شد جفا بسیار میباید کشید

بهر یک گل منت از صد خار میباید کشید

من به مرگم راضی ام اما نمی آید اجل

بخت بد بین ، از اجل هم ناز میباید کشید  


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:48 قبل از ظهر | |







دلـم گـرفته است ...

نه اینـکه کــسی کاری کرده باشد نه ...

من آنقدر آدم گریز شده ام که کــسی کارش به اطراف من هم نمی رسد..

دلم گرفتـه است که آنچه هستم را نمی فهمند ...

و آنچه هستند را میپذیرم ...

و دنیـا هم به رویش نمی آورد این تنـاقض را 


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:47 قبل از ظهر | |







این روزها اگر کسی پیدا شد
که شماره تلفنت رو حفظ بود
حتماً قدرش رو بدون
خیلی باید خاطرت براش عزیز باشه…

........

 ای مــتــرســکـــــ ! آنقدر دست‌هایت را باز نکن ، کسی‌ تو را در آغوش
نمی‌‌گیرد ، ایــســتــادگــی هــمــیــشــه تــنــهــایــی‌ مــیــاورد

.......

فکــر میــکردم تـو همــدردی!
ولــی نــه!
تــو هــم ، دردی….


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:13 قبل از ظهر | |







بهترین داستان سال از نظر زنان

 آقايي از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حاليکه خانمش هر روز در

خانه بود.او مي خواست زنش ببيند براي او در بيرون چه مي گذرد.بنابر اين

دعا کرد :خداي عزيز :من هر روز سر کار مي روم و 8 ساعت بيرونم در

حاليکه خانمم فقط در خانه مي ماندمن مي خواهم او بداند براي من چه مي گذرد؟

بنابراين لطفا اجازه بدين براي يک روز هم که شده ما جاي همديگه

باشيم.خداوند با معرفت بي انتهايش آرزوي اين مرد را برآورد کرد .صبح روز

بعد مرد با اعتماد کامل همچون يک زن از خواب بيدار شد و براي همسرش

صبحانه آماده کرد بچه هارو بيدا کرد و لباسهاي مدرسه شونو اماده کرد

براشون صبحانه داد ناهارشان را تو کوله پشتي شون گذاشت و به مدرسه برد.خانه رو جارو کرد

- براي گرفتن سپرده به بانک رفت

- به بقالي رفت

- جاي خواب )کجاوهء)گربه هارو تميز کرد

- سگ رو حمام دادو ساعت يک بعد از ظهر بود و او عجله داشت براي درست کردن رختخوابها

- به کار انداختن لباسشويي

- جارو و گرد گيري

- تي کشيدن آشپز خانه

- رفتن به مدرسه براي آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آنها در راه منزل

- آماده کردن شير و خوردنيها و گرفتن برنامهءبچه ها براي کار خانه

- اتو کشي و مرتب کردن ميز غذا خوري نگاه کردن تلويزيون حين اتو کشي

در ساعت 4:30 بعد از ظهر و............ ......... .....(از ذکر انجام بقيه کارها

فاکتور گيري شد.(در ساعت 9:00 او از يک کار طاقت فرساي روزانه خسته

شده بود او به رختخواب رفت در حاليکه بايد رضايت .........صبح روز بعد بلافاصله قبل از بيدار شدن از خواب گفت :

خدايا :من چه فکري مي کردم من سخت در اشتباه بودم براي غبطه خوردن

به موندن روزانه زنم در منزل لطفا و لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم

.خداوند با معرفت لايتناهي خود جواب داد:بنده ام من احساس مي کنم تو

درست را ياد گرفتي و خوشحالم که مي خواهي به شرايط خودت برگردي

ولي مجبوري نُه ماه صبر کني زيرا تو ديشب حامله شدي!!!


[+] نوشته شده توسط هانی در 2:1 قبل از ظهر | |







آرایشگر

در لوس آنجلس آمریكا، آرایشگری زندگی می‌كرد كه سالها بچه‌دار نمی‌شد. او نذر كرد كه اگر

بچه‌دار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او

بچه‌دار شد! روز اول یك شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان كار، هنگامیكه

قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست

مغازه‌اش را باز كند، یك جعبه بزرگ شیرینی و یك كارت تبریك و تشكر از طرف قناد دم در بود.

روز دوم یك گل فروش هلندی به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند،

آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش راباز كند، یك

دسته گل بزرگ و یك كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم یك مهندس

ایرانی به او مراجعه كرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد. حدس

بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، با چه منظره‌ای روبروشد؟

فكركنید.


.

.

.

.

چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف كشیده بودند و غر

می‌زدند كه پس این مردك چرا مغازه‌اش را باز نمی‌كند 


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:53 قبل از ظهر | |







وقت شناس باشید

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌ و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهالی محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمانی نیک دارد. در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد. در ابتدا از این که تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم ... 


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:19 قبل از ظهر | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد