نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت !

این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !

به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟

سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟

چه زیباست لحظه ای که من به

سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !

چه زیباست لحظه ای که سر نوشت

با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!

چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !

این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....

و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود !

آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟

سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟ 


[+] نوشته شده توسط هانی در 8:30 بعد از ظهر | |







جهان اول جاییست که عکاسانش برای جایزه از گرسنگان جهان سوم عکس می گیرند... 


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:7 قبل از ظهر | |







تو فامیل هرکی دختر نداره میگه اگه دختر داشتم به تو میدادمش :|
فک و فامیله داریم ؟





ما تا بیست سالگی از تاریکی میترسیدیم !
بعد پسر دایی ۷ سالم توی تاریکی نشسته ، بهش میگم :
تو تاریکی چه کار میکنی ؟ میگه دارم با روحِ اجسام ارتباط برقرار میکنم !!!
فک و فامیله داریم ؟





نشستیم با فک و فامیل اسم فامیل بازی میکنیم !
داییم میوه از ” ی ” نوشته یه کیلو خیار !
هیچ جوریم زیر بار نمیره که قبول نیست !
فک و فامیله داریم ؟ 


[+] نوشته شده توسط هانی در 10:53 بعد از ظهر | |







اخر نامردی

یه روز یه زن و مرد ماشینشون تصادف ناجوری میکنه و هر دوتا ماشین به شدت داغون میشه

ولی هر دو نفر سالم میمونن، وقتی که از ماشین پیاده میشن و صحنه تصادف رو میبینن

زن میگه : ببین چی کار کردی آقا ! ماشینم داغون شده !

مرد : آه چه جالب شما یک زن هستید!

زن با تعجب میگه : بله، چطور مگه ؟

مرد : چقدر عجیب همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملا سالم هستیم !

زن : منظــــــــورتـون چیـــــه؟

مرد : این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که این جوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم !

زن با هیجان زیادی میگه : اوه بله، کاملا موافقم ! این حتما نشونه خوبیه !

مرد دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه : یه معجزه دیگه !

ماشین من کاملا داغون شده ولی این بطری مشروب کاملا سالمه !

این یعنی باید این آشنایی رو جشن بگیریم !

زن : بله بله ، حتما همینطوره ! کاملا موافقم !

مرد در بطری رو باز میکنه و به طرف زن تعارف میکنه

زن هم بطری رو تا نصفه سر میکشه و برمیگردونه به مرد

ولی مرد در بطری رو میبنده و دوباره برمیگردونه به زن !

زن با تعجب میگه : مگه شما نمی نوشین ؟

مرد با شیطنت خاصی میگه : نه عزیزم ، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!! 


[+] نوشته شده توسط هانی در 8:27 بعد از ظهر | |







قبل از ازدواج:

مرد: دیگه نمی تونم منتظر بمونم

زن: می خوای از پیشت برم؟

مرد: فکرشم نکن

زن: منو دوست داری؟

مرد: البته

زن: تا حالا به من دروغ گفتی؟

مرد: نه، چرا این سوال رو می پرسی؟

زن: منو مسافرت می بری؟

مرد: مرتب

زن: منو کتک می زنی؟

مرد: به هیچ وجه

زن: می تونم بهت اعتماد کنم؟

بعد از ازدواج:

همین متن رو از پایین به بالا بخونید! 


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:17 بعد از ظهر | |







ترسم آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم / بیخود از خود شوم و راهی میخانه شوم
آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب / نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب. 


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:42 قبل از ظهر | |







کفشهایت کو؟
میخواهم آنها را بردارم تا توام مثل بی وفایان هوس رفتن نکنی 


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:49 بعد از ظهر | |







هی فلانی!
میدانی؟
میگویند رسم زمانه چنین است!
می آیند ، می مانند ، عادتت میدهند و میروند؟
و تو تنها می مانی…
راستی رسم تو چیست؟
مثل فلانیهاست؟؟ 


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:41 بعد از ظهر | |







من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا دیوانه است

می روم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتراز ما می روی

آرزو دارم ولی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را 


[+] نوشته شده توسط هانی در 2:37 بعد از ظهر | |







زشت ترین دختر کلاس

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیباروی و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یکدفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.
او گفت: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا!

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. 


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:48 بعد از ظهر | |







فرشته کوچولو

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود! 


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:42 بعد از ظهر | |







4دانشجو

چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی برای امتحانشون رو نداشتند.
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اینصورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:

که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش و این بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه ...

آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند.

استاد قبل از امتحان با اونها این نکته رو عنوان می کنه که بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس جدا بنشینند و امتحان بدن که آنها هم به خاطر داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

1. نام و نام خانوادگی؟ 2 نمره

2. کدام لاستیک پنچر شده بود؟ 18 نمره

الف. لاستیک سمت راست جلو
ب. لاستیک سمت چپ جلو
ج. لاستیک سمت راست عقب
د. لاستیك سمت چپ عقب 


[+] نوشته شده توسط هانی در 11:59 بعد از ظهر | |







سلامتی اون سربازی که ۵۵ دقیقه واستاد تو صف تلفن

 

که ۳ دقیقــه با عشقش حرف بزنه،

 

ولی هرچقد زنگ زد بازم پشت‌خطی بود !


[+] نوشته شده توسط هانی در 11:20 بعد از ظهر | |







این چه وضعیه

* تو تلویزیون 2 ساعت در مورد سرویس جاسوسی گوگل صحبت میکنند! آخر برنامه که میخواد پست الکترونیک بده آدرس جیمیل میده!





* مجری از طرف میپرسه نظرتون راجع کتاب تو اتوبوس چیه؟ میگه خوبه، هوا گرمه تو اتوبوس باهاش خودمو باد میزنم!





* توی تهران، کل جدول مندلیف رو با یه نفس میکشی تو بدن!





* رفتم داروخونه میگم پماد ضد خارش میخوام, یارو زیر لب میگه نیگا جوونای این مملکت حال ندارن خودشونو بخارونن!





* خواستگار اومده بابام میگه نمیدونم هر چی خودت میگی؟منم گفتم نه! میگه تو غلط کردی مگه بحرف توئه!





* یه عمر رفتیم سینما آخر نفهمیدیم دسته های صندلیش ماله خودمونه یا بغل دستیمون!





*رفتم نمایندگی به مسئولش میگم فرمون ماشین زیاد صدا میده، چه کار کنم؟ میگه صدای ضبط رو زیاد کن!





* قیمت نون سنگک با ویندوز 7 ، یکیه! 


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:26 قبل از ظهر | |







S & T


[+] نوشته شده توسط هانی در 4:6 بعد از ظهر | |







حیف نون تو اتوبوس کیسه استفراغش رو سوراخ سوراخ میکنه از شیشه میگیره بیرون

مسافرا اعتراض میکنن که بابا چرا نمیندازیش ، میگه برنجاش میخوام برای مرغامون ! 


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:30 بعد از ظهر | |







دختران زیبا هستند پس از چراغ خاموش !

(شکسپیر)

همه پسران بی گناه هستند قبل از چراغ خاموش !

(زن شکسپیر) 


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:25 بعد از ظهر | |







 امان از این بوی زمستان و آسمان ابری ، که آدم نه خودش میداند دردش چیست

و نه هیچ کس دیگر ، فقط میداند که هرچه هوا سردتر میشود ، دلش آغوش گرم میخواهد . 


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:35 بعد از ظهر | |







همیشه در ریاضیات ضعیف بودم

 

سالهاست دارم حساب میکنم چگونه من بعلاوه ی تو ، شد فقط من . . .

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:32 بعد از ظهر | |







کل اسم های تو موبایلم رو به اسم تو تغییر دادم

حالا هرروز بهم زنگ میزنی

یکبار هم نه ، چند بار ، تازه تغییر صداهم میدی

من که میدونم تو هم دلت تنگ منه . . . 


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:31 بعد از ظهر | |







 

دل من حالش خوشه، اصلا بلد نيست بگيره

 

اما خيلی تنگ ميشه، گاهی می ترسم بميره

 

اما بازم به خودش مياد و سوسو ميزنه

 

باز حياط خلوت سينمو جارو ميزنه

 

می گمش تا كی میخوای عاشق بشی و بشكنی

 

به روی خودش نمی ياره، می پرسه بامنی ؟؟!!

 

 

 

با كيم...

 

با توی عاشق پيشه ی سر به هوا

 

با توی ديوونه ی در به در ِبی سر و پا

 

با تو كه هر چی دارم می كشم از دست توئه

 

با تو كه هر جا ميرم مسير در بست توئه

كی می خوای دست از سر آبروی من برداری

 

كی می خوای عقلی كه دزديدی سر جاش بذاری

 

كی می خوای بزرگ بشی سنگين بشينی سر جات

 

سر به راه بشی و دنيا رو نذاری زير پات

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:14 قبل از ظهر | |







صبر کن سهراب قایقت جا دارد؟ من از همهمه ی داغ زمین بیزارم.

من میبافم،او میبافد!

من برای او کلاه تا سرش گرم شود

او برای من دروغ تا دلم گرم شود! 


[+] نوشته شده توسط هانی در 11:23 بعد از ظهر | |







ای دلم زهر جدایی را بخور/ چوب عمری بی وفایی را بخور

ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت / خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت

من که گفتم این بهار افسردنی است / من که گفتم این پرستو رفتنی است

آه عجب کاری بدستم داد دل / هم شکست و هم شکستم داد دل . . . 


[+] نوشته شده توسط هانی در 6:33 بعد از ظهر | |







ملا و شراب فروش

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!


"پائولو کوئیلو" 


[+] نوشته شده توسط هانی در 6:25 بعد از ظهر | |







اقتضای طبیعت

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !
مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند ... 


[+] نوشته شده توسط هانی در 6:19 بعد از ظهر | |