نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





چرایش را نمی دانم، ولیکن دانم که دلبسته به چشمانی شدم که هرگز مرا ندید،خیره بر من بود اما نگاهش جای دیگر،دلش منزلگه یار دیگر.

نمیدانم چرا دعایم این شده هر شب،خداوندا وی را از بلا،نگاهش را از گناه،دلش را از من دور بدار

                                          


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:57 قبل از ظهر | |







اگر با گرگ ها زندگی میکنی زوزه کشیدن را بیاموز ما در روزگاری زندگی میکنیم که تنها خدایش از پشت خنجر نمیزند...


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:50 قبل از ظهر | |







دیگرانم گویند: آن کس را که تو میجویی کی خیال تو به سر دارد بس کن این ناله و زاری بس کن او یار دگر دارد.

                                                     


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:23 قبل از ظهر | |







2تا رفیق بودن همیشه با هم میرفتن شراب میخوردن،یکیشون میمیره چند وقت بعد اون یکی میره می خونه به ساقی میگه 2تا پیک بریز ساقی میگه چرا 2تا؟ میگه یکی واسه خودم یکی واسه رفیقم. یک سال بعد دوباره میره می خونه میگه یک پیک بریز. ساقی میگه: رفیقت رو فراموش کردی؟ میگه: نه خودم توبه کردم اینو میخورم به سلامتی رفیقم.

به سلامتی همه ی رفیق های بامرام.


[+] نوشته شده توسط هانی در 3:15 قبل از ظهر | |







مردی نزد پزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت به پزشک گفت. پزشک پاسخ داد:به سیرک شهر برو،دلقکی آنجاست آنقدر تو را میخنداند که غم از یادت می رود. آن مرد با لبخندی تلخ گفت:دلقک آن سیرک خودم هستم.


[+] نوشته شده توسط هانی در 2:44 قبل از ظهر | |







یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم/پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت/من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام/بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فرو ریخته در آب/شاخه ها دست براورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ/همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن/لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است/باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد/چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم/تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم/سفر از پیش تو هرگز نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت/مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید/ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم/پای در دامن اندوه کشیدم

نه گسستم نه رمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم/نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم/بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


[+] نوشته شده توسط هانی در 1:25 قبل از ظهر | |







 

عجب رسم عجیبی .... بچه که بودیم ؛ از تکلیف می ترسیدیم ! بزرگ شدیم از بلاتکلیفی...

[+] نوشته شده توسط هانی در 11:47 بعد از ظهر | |







دنیای عجیبی شده است!!!
برای دروغ هایمان،
خدا را قسم میخوریم...

و به حرف راست که میرسیم،
می شود جان تو...


[+] نوشته شده توسط هانی در 11:4 بعد از ظهر | |







حکایت کرده اند٬ بزرگمهر٬ هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت٬ پس از ادای احترام٬رو در روی انوشیروان می گفت:
 
سحر خیز باش تا کامروا گردی.

شبی٬ انوشیروان به سرداران نظامی اش٬ دستور داد تا نیمه شب بیدار شوندو سر راه بزرگمهر٬ منتظر بمانند.چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید٬ لباس هایش از تنش در بیاورندو از هر طرف به او حمله کنندتاراه فراری برای او باقی نماند.
 
بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. برهنه به درگاه انوشیروان امد٬پادشاه خندید و گفت:
مگر هر روز نمی گفتی٬سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت:دزدان امشب ٬کامروا شدند٬زیرا انها زودتر ازمن٬ بیدار شده بودند.اگر من زودتر از انها بیدار می شدم و به درگاه پادشاه می امدم من کامرواتر بودم.

[+] نوشته شده توسط هانی در 11:2 بعد از ظهر | |







پینوکیو

در روزهایی که دلم شکسته بود

یاد حرفهای "پدر ژپتو" افتادم که میگفت:

پینوکیو !

چوبی بمان...
آدم ها سنگی اند...
دنیایشان قشنگ نیست...

[+] نوشته شده توسط هانی در 10:59 بعد از ظهر | |







صادق هدایت

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم....


[+] نوشته شده توسط هانی در 10:47 بعد از ظهر | |







تو مثل راز پائيزي و من رنگ زمستانم.
چگونه دل اسيرت شد قسم به شب نميدانم.
تو مثل لحظه اي هستي كه باران تازه ميگيرد.
و من مرغي كه از عشقت فقط بيتاب و حيرانم.


[+] نوشته شده توسط هانی در 10:29 بعد از ظهر | |







مریم حیدرزاده

بذار یواش شروع کنم ، سلام گلم ، هم نفسم
 آرزوهام راضی شدن ، دیگه بهت نمی رسم
گفتم چیا گفتی بهم ، گفتی که اینده داری
دنیا همش عاشقی نیست ، گریه داری ، خنده داری
گفتم که گفتی من باشم به لحظه هات نمی رسی
 به قول دل شاید دلت گرو باشه پیش کسی
خلاصه گفتم که چشات قصد رسیدن نداره
 رؤیاها کاله و دسات خیال چیدن نداره
 گفتم که گفتی زندگی ت غصه داره ، سفر داره
 هم واسه من هم واسه تو با هم بودن خطر داره
 گفتم تو گفتی رؤیاها مال شبای شاعراس
شهامتو کسی داره که شاعر مسافراس
مسافرا اون آدمان که با حقیقت می مونن
 تلخیاشو خوب می چشن ، غصه هاشو خوب می دونن
 گفتم فقط می خوای واست یه حس محترم باشم
 عاشقیمو قایم کنم ، تو طالع تو کم باشم
 گفتم که گفتی ما دو تا بهدرد هم نمی خوریم
 ولی یه جا مثل همیم ، هر دومون از قصه پریم
گفتیم تو گفتی می تونیم یادی کنیم از همدیگه
 اما کسی به اون یکی لیلی و مجنون نمی گه
گفتم تو گفتی سهممون از زندگی جدا جداس
 حرف تو رو چشم منه ، اما اینام دست خداس
هر چی که تو گفته بودی ، گفتم به دل بی کم و بیش
حال خودم ؟ نه راه پس مونده برام نه راه پیش
 این حرفای خودت بوده ، از من دیوونه تر دیدی ؟
اصلا نگفتم اینا رو خودت دیدی یا شنیدی
دلم که حرفاتو شنید ، اول که باورش نشد
ولینه ، بهتره بگم ، نفهمیدش ، سرش نشد
یه جوری مات و غمزده ، فقط به دورا خیره شد
رنگ ازرخش نه ، نپرید ، شکست و مرد و تیره شد
بلور رویا هام ولی چکید ، مث خواب تگرگ
آرزوهام از هم پاشید ، رسید ته کوچه ی مرگ
راستش ازم چیزی نموند ، به جز همین جسم ظریف
 خوب می دونی چی می کشه غریب تو خونه ی حریف
نگی چرا نوشته هام لطیف و عاشقونه نیست
 رؤیا و آرزوم که هیچ ، حتی دل دیوونه نیست
زیبا باید تنهایی من این نامه روسیا کنم
رسم گذشته ها می گه باید به تو نگا کنم
 حرفاتو گفتم به خودت ، ببینی راستی تو زدی
اصلا توی ذات تو هست ، یه همچی چیزی بلدی ؟
 اگر تو بیداری بودی ، بشین میادش خبرم
اگر نگفتی بنویس ، من می خوام از خواب بپرم
دوست دارم چه توی خواب ، چه توی مرگ و بیداری
 فدای یک تار موهات ، که تو من و دوس نداری
مواظب آدما باش ، زندگی گرگه زیبا جون
خدای رویای منم ، هنوز بزرگه زیبا جون
دوشنبه ی پر از غم یه ظهر گرم مردادی
با اون چشای روشنت چه کاری دست من دادی


[+] نوشته شده توسط هانی در 10:13 بعد از ظهر | |







وقتی که دیگر نبود

 

من به بودنش نیازمند شدم.

 

وقتی که دیگر رفت

 

من به انتظار آمدنش نشستم.

 

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

 

من او را دوست داشتم.

 

وقتی او تمام کرد

 

من شروع کردم.

 

وقتی او تمام شد

 

من آغاز شدم.

 

و چه سخت است.

 

تنها متولد شدن

 

مثل تنها زندگی کردن است،

 

مثل تنها مردن !


[+] نوشته شده توسط هانی در 9:16 بعد از ظهر | |







وقتی که بود نمی دیدم

        وقتی می خواند نمی شنیدم

    وقتی دیدم که نبود....

                    وقتی شنیدم که نخواند...


[+] نوشته شده توسط هانی در 9:2 بعد از ظهر | |



صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 16 صفحه بعد