نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





خداوندا


از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم

حال که بزرگ شده ام 

و

کسی را دوست می دارم

می گویند:

فراموشش کن !


[+] نوشته شده توسط هانی در 8:59 بعد از ظهر | |







صادق هدایت

فاحشه را خدا فاحشه نکرد انان که در شهر نان قسمت می کنند او را لنگ نان گذاشتند تا هر زمان لنگ هم آغوشی ماندند او را به نانی بخرند.


[+] نوشته شده توسط هانی در 8:43 بعد از ظهر | |







خود را به که بسپارم وقتی که دلم تنگ است پیدا نکنم همدل دلها همه از سنگ است

گویا که در این وادی از عشق نشانی نیست گر هست یکی عاشق آلوده به صد رنگ است


[+] نوشته شده توسط هانی در 8:36 بعد از ظهر | |







سهم من از زندگانی هیچ بود،دل به هر کس خوش نمودم پوچ بود

رنج غربت به تن خسته نشست،درد تنهایی پشتم را شکست

روزگارم بر خلاف آرزوهایم گذشت،یک شبی عاشق شدم سالها پشیمانی گذشت

نشد عبرت برایم سرگذشت دیگران،خود شدم عبرت برای دیگران


[+] نوشته شده توسط هانی در 8:28 بعد از ظهر | |







سایه ام امشب ز تنهایی مرا همراه نیست/گر در این خلوت بمیرم هیچ کس آگاه نیست

من در این دنیا بجز سایه ندارم همدمی/این رفیق نیمه راه هم گاه هست و گاه نیست...


[+] نوشته شده توسط هانی در 8:11 بعد از ظهر | |







نگاه ساکت باران به روی صورتم وارونه می افتد

همه گویند عجب شاد است عجب خندان

ولی آنها چه می دانند که من کوهی پر از دردم!


[+] نوشته شده توسط هانی در 7:49 بعد از ظهر | |







یک و یک همیشه دو نمی شود گاه باد می کند،

 

 چهار می شود

 گاه میل می کند به صفر

 گاه نیز می زند به کله اش...

 هوس کند می رود به آسمان،

 هزار می شود.

 یک و یک برای من...

-- من که سال هاست در ردیف آخر کلاس زندگی نشسته ام --

 جز دو خط ساده نیست؛

جز دو خط که پا به پای هم در سفید صفحه راه می روند،

 وز این جهان خط کشی و کاغذی عبور می کنند...

 جز دو خط ساده که در انتهای دور در تقاطع زمین و آسمان؛

 روی خط نازکی به نام زندگی عاقبت به پای هم ...

 پیر می شوند!

« توی گوشتان فرو کنید! یک و یک مساوی دو است. »

 آه...

 من که حرف این حساب را سرم نمی شود


[+] نوشته شده توسط هانی در 6:4 بعد از ظهر | |







رد شد شبیه‌ رهگذری‌ باد، از درخت‌

 

آرام‌ سیبِ کوچکی‌ افتاد از درخت‌

افتاد پیشِ پای‌ تو، با اشتیاق‌ گفت:

ای‌ روستای‌ شعر تو آباد از درخت،

امسال‌ عشق‌ سهم‌ مرا داد از بهار

آیا بهار سهم‌ ترا داد، از درخت؟

امشب‌ دلم‌ شبیه‌ همان‌ سیب‌ تازه‌ است‌

سیبی‌ که‌ چید حضرت‌ فرهاد از درخت‌

کی‌ می‌شود که‌ سیب‌ غریبِ نگاه‌ من‌

با دستِ گرم‌ تو شود آزاد از درخت‌

چشمان‌ مهربان‌ تو پرباد از بهار

همواره‌ رهگذار تو پرباد از درخت‌

امروز آمدی‌ که‌ خداحافظی‌ کنی‌

آرام‌ سیب‌ کوچکی‌ افتاد از درخت!


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:56 بعد از ظهر | |







بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

 

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

 

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

 

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

 

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی

 

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

 

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح

 

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند

 

خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:54 بعد از ظهر | |







سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:52 بعد از ظهر | |







بوسه بارانم کن امشب...
برای دلم سنگ تمام بگذار!
تنهایی را از آغوشم جدا کن
و دستانت را به دورم حلقه کن
چشمانت هم اگر لبخند همیشگی اش را نثارم کند
که دیگر معرکه است...
آرزویی نمی ماند، جز اینکه؛
امشب "یلدا" باشد...


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:34 بعد از ظهر | |







قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوشباورم گولم مزن!
حالمان بد نيست غم کم مي خوريم؛
کم که نه! هر روز کم کم مي خوريم
آب مي خواهم، سرابم مي دهند
عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نميدانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردي آفتاب؟؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بي گناهي بودم و دارم زدن
دشنه اي نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمي پشتم شکست

[+] نوشته شده توسط هانی در 5:14 بعد از ظهر | |







من نمي گويم که خاموشم مکن
من نمي گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش
من نمي گويم مرا غم خوار باش
من نمي گويم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
بعد ازاين با بي کسي خو مي کنم
هر چه در دل داشتم رو مي کنم
نيستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم،بت پرستي کار ماست
چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد مي بارد چو لب تر مي کنم
طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:6 بعد از ظهر | |







مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را مي گيري؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است .

 


[+] نوشته شده توسط هانی در 5:2 بعد از ظهر | |







عشق

نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند می گویند حساسیت فصلی است آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم . . . . . .


[+] نوشته شده توسط هانی در 4:53 بعد از ظهر | |



صفحه قبل 1 ... 10 11 12 13 14 ... 16 صفحه بعد